وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتارو شکست
شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهارو می دادن
عشق آغازو نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پراش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلو می دوخت
دیگه رفته از خیال اون پرنده ی صبور
اما لحظه ای رسید لحطه ی پریدن و رها شدن
میون بیم و امید
لحطه ای که پنجره بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشن و دید
تو هوای تازه ی دشت
به ستاره ها رسید
لحطه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت
رفت.......